درگیری ذهنی جدید

ساخت وبلاگ

محله ی ما ابتدایش وصل میشود به یک مدرسه ی قدیمی دخترانه،

به واسطه ی همین تلاقی، عصرها همیشه پر می شود از دختر مدرسه ای ، هرکدام با یک دنیا تخیلات فانتزی که چطور پلک بزنم،سرم را در چه زاویه ای بگیرم تا جذاب باشد یا چطور مثلا بند کوله ام ناخوداگاه اویزان شود تا شاید با همین اشاره ی کوچک، کمی مقنعه ام عقب کشیده شود و چتری هایم بیفتد بیرون!

من 14 ساله بودم و تازه شاخک هایم داشت مور مور میکرد، غروب ها میامدم لب پنجره ی تراس و خیالبافی می کردم، مثلا نیت می کردم چون امروز دهم ماه است ، دهمین دختری که از تیر برق روبروی خانه رد بشود، شمایل زن آینده ی خودم را دارد. البته همیشه هم فیرپلی را رعایت نمیکردم، مثلا اگر عدد شمسی خوب نبود، شیفت میکردم به تقویم میلادی و عدد را عوض میکردم! خلاصه تفریحات ما در همین حد بود.!!

یکی از همین عصرهای طلایی، دختری با چشم های پرآب و لوچه های آویزان از منظره ی روبرو رد شد ، فقط صورتش را یادم هست. موهایش را کامل پوشانده بود، صورتش هم خیلی لاغر بود. خلاصه بگویم ، با معیارهای من 14 ساله، جذاب نبود، فقط حالت غمگینش چشمم را گرفت

یادم هست که روز بعدی هم دیدمش، چندبار دیگر هم دیدم و چهره اش بهتر در خاطرم ماند. دختر بدریختی نبود، این که میگویند عشق در یک نگاه، شاید واقعیت داشته باشد ولی تنفر را به یک نگاه خلاصه نکنید.

خلاصه روزها گذشت و تابستان امد و رفت و  آن دختر هم به کل از همان حافظه ی کوتاه مدتم هم پاک شد.

.....

10 سال از عمر من 14 ساله سپری شد و همین چند روز پیش خیلی اتفاقی دختر ساده ی بی آلایش در سن بلوغ را، دوباره دیدم و به جا آوردم!

اول که قاعدتا شناختن عکسش برایم ممکن نبود ولی وقتی اسمش را میخواندم ، خواهرم گفت عه آخی این دختر خانم فلانیه توی کوچه بغل!

جالب بود همین دختری که به اندازه ی یک اپسیلون برایم خاطره ساخته بود، سال ها همسایه ی دیوار به دیوار اقوام مرحوممان شده بود

القصه، دنبال صحبت احساسی از این خاطره ی حزین نیستم،فقط زیاد به آدم های رهگذر توجه نکنید، به هرنحوری خاطرتان را یک روز می آزارند !

اتاق شعر...
ما را در سایت اتاق شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2otaghsherd بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 19 خرداد 1401 ساعت: 6:11